sofantastic*جذاب

 اصلا همون موقع که معلم اول ابتداییمون اومد گفت :

دستگاه فتوکپی خرابه برگه از دفترتون بکنید ...

باید قید این سیستم آموزشی رو میزدم و میرفتم خارج :|

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:دروغ,معلم,ابتدایی,اول ابتدایی,مدرسه,دستگاه فتوکپی,سیستم آموزشی,خارج,ساعت9:58توسط maryam | |

 دانش آموز سوال کرد عشق چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ی گندم بروی و بزرگ ترین خوشه ی گندمی که میبینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی وتو فقط میتوانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه ئی برگشتن هم نداری .

دانش آموز به مزرعه رفت وخوشه های بزرگی دید ولی پیش خود فکر کرد ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگ ترین خوشه همان هایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمیتوانست برگردد. بازهم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی دیگر از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.معلم به او گفت:این یعنی عشق،تو منتظر یک نفر بهتر هستی و زمانی متوجه میشوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای.

دانش آموز پرسید پس ازدواج چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم، باید به مزرعه ی ذرت بروی و بزرگ ترین ذرت را برایم بیاوری.فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی.پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباهی قبلی را تکرار نکند.در همان ابتدای مزرعه یک ذرت متوسط را که به نظرش مناسب آمد چید و نزد معلمش برد.معلم به او گفت ازدواج مانند انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگ ترین را انتخاب کرده ای و به این انتخابت اطمینان داری،این یعنی ازدواج.

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:عشق,ازدواج,عشق و ازدواج,معلم,دانش آموز,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,آموزنده,ساعت11:56توسط maryam | |