sofantastic*جذاب

 کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:کودک,خدا,کودک و خدا,شناخت,ساعت18:51توسط maryam | |