sofantastic*جذاب

 کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:کودک,خدا,کودک و خدا,شناخت,ساعت18:51توسط maryam | |

 مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشته گفت:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم,آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟!

+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:مشعل,بهشت,جهنم,خدا,میزان علاقه ی ما به خدا,مومن واقعی,ساعت17:53توسط maryam | |

بار الها هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر

                                              عمریست گرفته ای مبادا رها کنی

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:بارالها,خدا,هرگز,دست,عمر,ساعت15:20توسط maryam | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1398برچسب:خدایا,مناجات,خدا,ساعت10:22توسط maryam | |