کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید. پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته گفت:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم,آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟!
بار الها هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر عمریست گرفته ای مبادا رها کنی |
About
سلام من مریم هستم پانزده سالمه و نویسنده ی این وبلاگم. ورود شمارو به وبلاگم خوش آمد میگم و امیدوارم که لحظات خوبیو در این وبلاگ سپری کنید. نظر یادتون نره! Archivesفروردين 1392اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 AuthorsmaryamLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
ساعت مچی |