sofantastic*جذاب

 میخواهم برگردم به زمان کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد، بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند، تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند، تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود.

 

 در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:درو شکستی بیا تو!

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید ودرحالی که نفس نفس میزد گفت:آقای دکتر،مادرم!و ادامه داد:التماس میکنم با من بیاید!مادرم خیلی مریض است.

دکترگفت:باید مادرت را اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم.

دختر گفت:ولی من نمی توانم.اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمدو تصمیم گرفت همراه او برود.دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با آمپول و قرص تب اورا پایین آورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.دکتر به او گفت:باید از دخترت تشکر کنی.اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت:ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.این همان دختر بود!فرشته ای کوچک و زیبا!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:دختر,مادر,فرشته,دکتر,مادر بیمار,داستان,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان آموزنده,داستان قشنگ,ساعت19:54توسط maryam | |